کاف

نوشته های یک کاف بیگانه

کاف

نوشته های یک کاف بیگانه

سلام خوش آمدید

اونقدر که از رفتن حرف میزنم از موندن تا حالا حرفی نزدم.

همیشه میخواستم برٌم و به آدمو بگم مو دارم میرما.. دیگه نمیاما.. حواست به مو هست؟ 

اما اما اما هیچوقت نتونستوم دل بِکنٌوم..

خیلی دوست دارم یروز همچیز ول بکنوم برم..

امشب هم همون شباست که همچین حالی دارم ولی کسی ندارم بهش بگم "مو دارم میرماا، حواست هست؟ رفتم.."

نمیتونم مثل سالهای قبل تنهایی تحمل کنم. نمیتونم..

کاشکی بتونم مدیریت کنم.

واقعا نیاز به معجزه دارم که بتونم برم و به این شرایط عادت کنم.

  • یک کاف

خب باز در سکوت شب به سمت کلمات بی پناه هجوم میارم و شروع به نوشتن می کنم.

یادم میاد آخرین بار گفتم موضوع رو پذیرفتم اما در واقع به هممون گفتم، همچنان در حال فرار از واقعیت هستم. هر ثانیه شرایط متفاوت رو تجربه میکنم و این باعث میشه درستی گفتار نداشته باشم.

در واقع رفتاری شبیه نمودار تنش - کرنش رو دارم تجربه میکنم. یعنی اینکه در حد متناسب دارم تنش های متوسط رو تجربه میکنم و به کرنشم ادامه میدم یک موضوع عادی هست و از این بابت ابایی ندارم و سختی فرسایش رو تحمل میکنم، اما ترسم برای زمانی هست که به نقطه عطف الاستیستیه برسم.

زیاد دوست ندارم بحث رو مکانیکی پیش ببرم چون فکر نکنم کسی منظور رو متوجه بشه! "چه بهتر!"

چی بگم؟ چی دارم بگم؟ از این زندگی یکنواخت من هیج موضوع جذابی برای نوشتن بیرون نمیاد و سرهم کردن جملات از قبل سخت تر بنظر میاد.

دوست ندارم دیگه درمورد ایده ها، کارهام و خودم صحبت کنم. خیلی سخته که بتونم جلوی خودم رو بگیرم چون همیشه تو خلا وجودم به دنبال تشویق و توجه میگردم.

باید جدی تر رفتار کنم. و دایره آدم های زندگیم رو مرتب کنم و هرکس رو سرجای خودش بزارم.

وابستگی به آدم ها رو باید کنار بزارم. جوری که هر روز دارم بهش فکر میکنم اذیتم میکنه، شاید به خاطر تمرکزه؟ آیا واقعا من تمرکز کافی رو ندارم؟

هفته جدید از فردا شروع میشه. مثل گذشته بهونه ای برای سردرد ندارم. این هفته بیشتر تلاش میکنم و اون خلاهایی که نیاز هست رو پر میکنم.

زمستون داره میرسه و من دوست ندارم مثل پارسال تو پاییز بمونم و خزون باشم.

حرفی ندارم.

 

  • یک کاف

من افسرده نیستم اما این واقعیت ها، قایق بی پاروی من رو غرق کرده..

خسته هستم و سه ساله تو یک حلقه ی تکرارپذیر دارم دست و پا میزنم. با آدم های مختلفی صحبت کردم و هربار تجربه های جدیدی رو به کوله پشتیم اضافه کردم.

اما فقط بارم رو سنگین کردم. هیچ اثری از پیشرفت در خودم نمیبینم.

قدم های کوچیکی که با کفش های پارم برداشتم بی حاصل مونده.

تسلیم نشده ام و خودم رو نباختم چون هنوز غرق خیال هستم و امید دارم.

چطوری میتونم خیالم رو به واقعیت تبدیل کنم و از این امید یک حقیقت بسازم؟

نمیدونم اگر  جواب تلاش باشه ناراحت میشم.

چون به اندازه کافی و فراتر از حدممکن تلاشم رو کرده ام.

به معجزه نیاز دارم.

از بی تعلقی خسته شده ام اما به اجبار هم دوست ندارم جایی حضور بگیرم که احترامی نداشته باشم.

این جمله رو خیلی دوست دارم، آرام سربه زیر اما سر سخت..

وقتش هست که به این تنهایی عادت کنم و رفتارم رو تغییر بدم.

من به هیچکس نیاز نخواهم داشت.!

  • یک کاف

پس از کش و قوس های فراوانِ زندگی، من تو این نقطه وایستادم و داد میزنم من زنده هستم! با تضمین از سورنا "امروز بی تکیه بی سرپناه ایستادیم توو معبر باد"

حدود دو دهه از اولین باری که رنگ بهار رو دیدم میگذره. در تموم این سال ها همیشه ثبات رفتاری داشتم و آدم آرومی بودم. این موضوعی نیست که بهش افتخار کنم چون همیشه باهاش دردسر داشتم،

وقتی کوچک ترین ریکشنی علیه من انجام بشه یا اشتباهی انجام بدم، کلا بی دفاع میشم و سعی میکنم سکوت کنم. امشب همین اتفاق افتاد که خیلی حس بدی بهم دست داد.

تو هفته ششم از دانشگاه هستم و اوضاع بد نمیگذره، اما همچنان باب میلم نیست و نمیتونم موازی کار کنم.

دیشب خواستم بیشتر بنویسم اما بچه ها اجازه ندادن و من رو از پشت لب تاب به پشت برگه هدایت کردن و  تا ساعت ۱ شب مجبورم کردند که انتگرال براشون توضیح بدم!

الان صبحی اومدم که سرکلاس برم، ولی خوشبختانه خدا به دلم نگاه کرد و کلاس کنسل شد.

روبروی کافه کتابخونه بساطم رو پهن کردم قهومو میخورم و دارم مینویسم... ۸:۱۸

از چی بنویسم؟ در مورد چی دوست دارم صحبت کنم؟ نمیدونم.

واژه هایی که کاک سیفی برام فرستاده رو چک میکنم و میخونم.

گفتم سیفی؟ کاراکتر جدیدی هست که باهاش آشنا شدم و تا حدودی رفتارهای متناقض مشابه من رو داره..

کاراکتر سیفی تو ابتدای مسیر هست و من نمیدونم تا کجا ادامه پیدا میکنه اما تا  الان داستان جالبی از خودش نشون داده..

ادامه این پست رو میزارم برای امشب..20:06

برگشتم و شبیه یک بنای در هم ریخته نشستم .دوست دارم حرف بزنم اما در من یکی صدا میزنه "بسه کافیه، غر نزن تو تعریفی از این وضعیت هستی، این نقشت رو ادامه بده"

میخوام خودی نشان بدم و بگم من تعلق دارم هستم اما نمیدونم چطوری..؟

چه نیازی هست خودم رو ثابت کنم؟

آیا من برای کسی مهم هستم؟ آیا به جایی تعلق دارم؟

  • یک کاف

من برگشتم که بنویسم.

بعد سه سال به هیچ وجه دوست ندارم که نوشتن رو ترک کنم. در واقع من با واژه ها گره خوردم و "نوشتن" طناب محکم من در ته این چاه هست..

اومدم بگم که از بعضی اتفاقا عبور بکنی، دیگه هیچ چیز نه اونقدر سخته، نه اونقدر قشنگ..

  • یک کاف

خب به صد روز نرسیدم.

  • یک کاف
طبقه بندی موضوعی