کاف

نوشته های یک کاف بیگانه

کاف

نوشته های یک کاف بیگانه

سلام خوش آمدید

ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

این بند ها رو تو بنویس...

نازنین نوشت:

مینویسم روی دریا

تا که شایدبرساند خبری ازگمشده ام

ماهی تنگ بلورین!!

به همان ماهی دریایی نورشاه ماهی ماهی ها!!!

ماهی گمشده ایی در دل دریای گل آلود 

ماهی کوچک من گمشده در دریای وسیع

ماهی کوچکی من خسته از این تنگ بلور

آب تنگ انگار برایش کم بود...

ماهی کوچک من درپی آزادی بود!

تاکه شاید گوشه چشمی به خودش جلب کند...

چون نمی‌داند که حالا حتی گربه های امروزی هم بی محلی می کنند...

ماهی تنگ بلور از تنگش خسته وبیزار

به فکر دریا بود...

وناگهان جست به رویای قشنگش...

خالی از حس غرور...

ناگهان صیاد جوان پرغرور

تورش را به دریا انداخت...

ماهی ساده لوح و چموش 

رقص‌رقصان و چرخ چرخان خود را به دام انداخت...

ماهی لب بسته خون در دل کند...

قلاب پوسته هایش را خراشاند و در دل بی آبی جان داد...

دیگر آن آب کم تنگش را هم نداشت...

کاش میشد آخر قصه منو وماهی تنگ بلور هردو آزادی میشد!!!:«)

که منم همچو ماهی در پی  آزادی و به دنبال رهایی هستم!

یاپرنده ایی باشم...

یاحتی پر محصور شده در میان انگشتان طفلی معصوم

که پاک ترین چشمان را دارد...

امّا قصه من نیز همچو ماهی تنگ بلور...

تسلیم تقدیر و خواهشست...

ونمی دانم

تقدیر را چه کسی رقم می زند...

ماهی تنگ بلور خون در دل قلاب چکاند...

جان در ازای آزادی داد و برای همیشه آزاد شد...

  • یک کاف

نظرات (۱)

  • معلّم آینده
  • مینویسم روی دریا

    تا که شایدبرساند خبری ازگمشده ام

    ماهی تنگ بلورین!!

    به همان ماهی دریایی نورشاه ماهی ماهی ها!!!

    ماهی گمشده ایی در دل دریای گل آلود 

    ماهی کوچک من گمشده در دریای وسیع

    ماهی کوچکی من خسته از این تنگ بلور

    آب تنگ انگار برایش کم بود...

    ماهی کوچک من درپی آزادی بود!

    تاکه شاید گوشه چشمی به خودش جلب کند...

    چون نمی‌داند که حالا حتی گربه های امروزی هم بی محلی می کنند...

    ماهی تنگ بلور از تنگش خسته وبیزار

    به فکر دریا بود...

    وناگهان جست به رویای قشنگش...

    خالی از حس غرور...

    ناگهان صیاد جوان پرغرور

    تورش را به دریا انداخت...

    ماهی ساده لوح و چموش 

    رقص‌رقصان و چرخ چرخان خود را به دام انداخت...

    ماهی لب بسته خون در دل کند...

    قلاب پوسته هایش را خراشاند و در دل بی آبی جان داد...

    دیگر آن آب کم تنگش را هم نداشت...

    کاش میشد آخر قصه منو وماهی تنگ بلور هردو آزادی میشد!!!:«)

    که منم همچو ماهی در پی  آزادی و به دنبال رهایی هستم!

    یاپرنده ایی باشم...

    یاحتی پر محصور شده در میان انگشتان طفلی معصوم

    که پاک ترین چشمان را دارد...

    امّا قصه من نیز همچو ماهی تنگ بلور...

    تسلیم تقدیر و خواهشست...

    ونمی دانم

    تقدیر را چه کسی رقم می زند...

    ماهی تنگ بلور خون در دل قلاب چکاند...

    جان در ازای آزادی داد و برای همیشه آزاد شد...

     

     

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    طبقه بندی موضوعی