پس از کش و قوس های فراوانِ زندگی، من تو این نقطه وایستادم و داد میزنم من زنده هستم! با تضمین از سورنا "امروز بی تکیه بی سرپناه ایستادیم توو معبر باد"
حدود دو دهه از اولین باری که رنگ بهار رو دیدم میگذره. در تموم این سال ها همیشه ثبات رفتاری داشتم و آدم آرومی بودم. این موضوعی نیست که بهش افتخار کنم چون همیشه باهاش دردسر داشتم،
وقتی کوچک ترین ریکشنی علیه من انجام بشه یا اشتباهی انجام بدم، کلا بی دفاع میشم و سعی میکنم سکوت کنم. امشب همین اتفاق افتاد که خیلی حس بدی بهم دست داد.
تو هفته ششم از دانشگاه هستم و اوضاع بد نمیگذره، اما همچنان باب میلم نیست و نمیتونم موازی کار کنم.
دیشب خواستم بیشتر بنویسم اما بچه ها اجازه ندادن و من رو از پشت لب تاب به پشت برگه هدایت کردن و تا ساعت ۱ شب مجبورم کردند که انتگرال براشون توضیح بدم!
الان صبحی اومدم که سرکلاس برم، ولی خوشبختانه خدا به دلم نگاه کرد و کلاس کنسل شد.
روبروی کافه کتابخونه بساطم رو پهن کردم قهومو میخورم و دارم مینویسم... ۸:۱۸
از چی بنویسم؟ در مورد چی دوست دارم صحبت کنم؟ نمیدونم.
واژه هایی که کاک سیفی برام فرستاده رو چک میکنم و میخونم.
گفتم سیفی؟ کاراکتر جدیدی هست که باهاش آشنا شدم و تا حدودی رفتارهای متناقض مشابه من رو داره..
کاراکتر سیفی تو ابتدای مسیر هست و من نمیدونم تا کجا ادامه پیدا میکنه اما تا الان داستان جالبی از خودش نشون داده..
ادامه این پست رو میزارم برای امشب..20:06
برگشتم و شبیه یک بنای در هم ریخته نشستم .دوست دارم حرف بزنم اما در من یکی صدا میزنه "بسه کافیه، غر نزن تو تعریفی از این وضعیت هستی، این نقشت رو ادامه بده"
میخوام خودی نشان بدم و بگم من تعلق دارم هستم اما نمیدونم چطوری..؟
چه نیازی هست خودم رو ثابت کنم؟
آیا من برای کسی مهم هستم؟ آیا به جایی تعلق دارم؟