تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
گفت همه آدمای شهر یه روزی یه گوشه نشستن و با این آهنگ گریه کردن!
راست میگفت.
منم روزی همین حس رو تجربه کردم.
از لحاظ فیزیکی خیلی خسته هستم و با هر حرکت استخونام صدا میدن و دهنم از خمیازه بسته نمیشه..
خواهرزادم مثل خودم دیر میخوابه، آوردم کنار خودم گوشیم دادم بهش تا ردپای آبی ببینه..
بهش خیلی توجه میکنم و شدیدا عاشق موهای بلندشم.. تا حالا هیچکس رو این قدر دوست نداشتم.
شاید فکر کنید دایی هستم و جو گیر. اما خواهرزادهای زیادی دارم و جنس این بچه برای من کاملا فرق میکنه..
حدود دوماه میگذره و من تو این دوماه به ثبات رفتاری و روحی رسیدم.
حس میکنم این ثبات آغاز ماجرای پرپیچ خم و اما جذاب من هست..
دارم وارد دوره جدید علیرضا میشم.
شاید این کلمات ظاهری باشه اما من از ظاهر میگم که در حال شکست دادن این چرخه هستم.
من نزدیک نزدیک هستم
کاملا نزدیک که این چرخه رو شکست بدم.
حس میکنم هر چقدر آدمای کمتری من رو بشناسن حالم خیلی بهتر هست.
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد
- ۰۲/۱۱/۰۵
نه با اون حرف اخری مخالفم مهم نیست تعداد ادم هایی که ما رو میشناسن کم هستن یا زیاد مهم اینه همونقدری که هستن چقدر ارزش دارن ؟
تو ریاضیات یه بحث هست به اسم شمارش تابع تو اون میاد میگه اگه یه میزان مشخصی از ادم باشه بلخره یکیشون پیدا میشه اونی که تو میخوای باشه ولی در هر حالت برای رسیدن به اون یه نفر باید همه اون ادم ها اشنا بشی ممکنه همون نفری اولی که باهاش اشنا شدی اون ادمی باشه که تو میخوای یا ممکنه تا 505 بری و برسی بهش