جانا چرا با ناز و آوا لبخندی ؟
از آخرین باری که طولانی نوشتم زمان زیادی میگذره. پس باید برای ترشح این افکار پوچ دست به کار بشم..!
امشب تنها بودم و خواهرزاده رو آوردم که کنارم باشه.
لباساش رو خیس کرد و من شلوارکمو بهش دادم که علاوه بر شلوار به عنوان لباس هم داره ازش استفاده میکنه..
برای دوتا از خواهرزاده هام سیمکارت گرفتم و بهشون دادم که وقتی حوصلم سر رفت بهشون زنگ بزنم. الان که فکر میکنم این کار از سر تاسل به تنهایی بوده..
شاید به سمت جلو حرکت کنم اما خیلی کند..
انگار قسمت هایی از خودم رو از دست دادم و گرنه این همه دلیل کم اوردن چیه؟
شبیه دروازه بانی شدم که دستاش شکسته اما باز توی دروازه وایستاده..
دلم برای دوستایی که تو این سه سال داشتم تنگ شده..
کانین، میم گاو و..
شاید فرصت نشه دیگه باشون صحبت کنم. از اینکه روزی از ریز جزییاتشون خبر داشتم والان غریبه شدم ناراحتم.
آدم های جالبی کنارم نیستن و درحالی که نیاز به حرکت به سمت هدفم دارم.برخورد با این آدما من رو شکننده کرده و باعث بازدارندگی من شده..
من مطمین هستم یه چیزی رو تو خودم گم کردم و همین شی گمشده من رو بی جون و سردرگم کرده..
من خسته و بی هدف دارم دست و پا میزنم که از این چاه سیاه در بیام.
من خسته هستم خسته..
من که نعشم رو جمع میکنم و بلند میشم بالاخره.. اما چرا هیچکس از من نپرسید؟
- ۰۲/۱۲/۲۷
سلام:)
امیدوارم حالت خوب باشه
امسال یه درس بزرگ و تلخ گرفتم اونم اینکه آدم ها موندنی نیستند یعنی ممکنه روزی یک نفر که از جزئی ترین اتفاقات زندگیش و حالش فرد خبر داشته در یک آن غریبه بشه یا هیچ خبری ازش نشه و تموم بشه!این اصلأ اتفاق غیر ممکنی نیست و همه آدم ها روزی ممکنه به هر دلیلی نباشند و فقط خاطرات روز های خوبشون بمونه:)
شاید گاهی وقتا دور شدن از آدم ها جواب باشه،
و درس دومی که گرفتم هم این بود که از کسی نباید انتظار داشت چون تو روزگار تلخ و فراز و نشیب های زندگی تنها آدمی خودشه که میتونه خودش رو نجات بده و بعد ها از این روز ها براش فقط یه رد از گذشتن بمونه و روز های شاید بقولی تلخ...
زندگی میگذره واز ته قلبم امیدوارم که اون راهی که بهترین هست و مسیر سبز هست پیدا بشه و بگذره تلخی ها:)