اه ای امید جان بیداران!
امشب یکی از سخت ترین شب های من بود.
پر از استرس و پر از ناراحتی.
خسته و ناتوان در تغییر این شرایط رخ داده هستم.
به معنای واقعی تمام بعدهای ذهنم محدود شده و من هیچ فکر خوبی به سراغم نمیاد.
این چرخه دوباره من رو بلعید و توی خودش غرق کرد.
این تلاش ها برای بیرون زدن از چرخه کافی نیست و من نمیتونم به راحتی هندل کنم.
از اینکه دارم شبیه آدم های معمولی بنظر میرسم، حس خوبی ندارم.
من در بهترین حالت قهرمان داستان خودم هستم اما چرا ناتوانم؟ چرا باید استرس رو به دوش بکشم؟ چرا باید دچار فرسایش فیزیکی بشم؟ چرا باید کاری رو که دوست دارم انجام ندم؟ چرا نباید به سمت علاقم قدم بردارم؟چرا من اینجام؟ چرا ..؟
درگیری ذهنی و ناراحتی من به وحشتناک ترین شکل ممکن رسیده..
این دلیلی بر توقف من نیست و من ادامه میدم. اما زمان داره میگذره ولی اون اتفاق خوب داره از من دورتر میشه و من هم دور..دور..
اتفاقاتی زیادی من رو ناراحت کرده و من باید فاصله بگیرم. شاید به قیمت از دست رفتن خیلی چیزها باشه..
- ۰۲/۰۹/۰۷