کاف

نوشته های یک کاف بیگانه

کاف

نوشته های یک کاف بیگانه

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با موضوع «فصل اول» ثبت شده است

خب باز در سکوت شب به سمت کلمات بی پناه هجوم میارم و شروع به نوشتن می کنم.

یادم میاد آخرین بار گفتم موضوع رو پذیرفتم اما در واقع به هممون گفتم، همچنان در حال فرار از واقعیت هستم. هر ثانیه شرایط متفاوت رو تجربه میکنم و این باعث میشه درستی گفتار نداشته باشم.

در واقع رفتاری شبیه نمودار تنش - کرنش رو دارم تجربه میکنم. یعنی اینکه در حد متناسب دارم تنش های متوسط رو تجربه میکنم و به کرنشم ادامه میدم یک موضوع عادی هست و از این بابت ابایی ندارم و سختی فرسایش رو تحمل میکنم، اما ترسم برای زمانی هست که به نقطه عطف الاستیستیه برسم.

زیاد دوست ندارم بحث رو مکانیکی پیش ببرم چون فکر نکنم کسی منظور رو متوجه بشه! "چه بهتر!"

چی بگم؟ چی دارم بگم؟ از این زندگی یکنواخت من هیج موضوع جذابی برای نوشتن بیرون نمیاد و سرهم کردن جملات از قبل سخت تر بنظر میاد.

دوست ندارم دیگه درمورد ایده ها، کارهام و خودم صحبت کنم. خیلی سخته که بتونم جلوی خودم رو بگیرم چون همیشه تو خلا وجودم به دنبال تشویق و توجه میگردم.

باید جدی تر رفتار کنم. و دایره آدم های زندگیم رو مرتب کنم و هرکس رو سرجای خودش بزارم.

وابستگی به آدم ها رو باید کنار بزارم. جوری که هر روز دارم بهش فکر میکنم اذیتم میکنه، شاید به خاطر تمرکزه؟ آیا واقعا من تمرکز کافی رو ندارم؟

هفته جدید از فردا شروع میشه. مثل گذشته بهونه ای برای سردرد ندارم. این هفته بیشتر تلاش میکنم و اون خلاهایی که نیاز هست رو پر میکنم.

زمستون داره میرسه و من دوست ندارم مثل پارسال تو پاییز بمونم و خزون باشم.

حرفی ندارم.

 

  • یک کاف

من افسرده نیستم اما این واقعیت ها، قایق بی پاروی من رو غرق کرده..

خسته هستم و سه ساله تو یک حلقه ی تکرارپذیر دارم دست و پا میزنم. با آدم های مختلفی صحبت کردم و هربار تجربه های جدیدی رو به کوله پشتیم اضافه کردم.

اما فقط بارم رو سنگین کردم. هیچ اثری از پیشرفت در خودم نمیبینم.

قدم های کوچیکی که با کفش های پارم برداشتم بی حاصل مونده.

تسلیم نشده ام و خودم رو نباختم چون هنوز غرق خیال هستم و امید دارم.

چطوری میتونم خیالم رو به واقعیت تبدیل کنم و از این امید یک حقیقت بسازم؟

نمیدونم اگر  جواب تلاش باشه ناراحت میشم.

چون به اندازه کافی و فراتر از حدممکن تلاشم رو کرده ام.

به معجزه نیاز دارم.

از بی تعلقی خسته شده ام اما به اجبار هم دوست ندارم جایی حضور بگیرم که احترامی نداشته باشم.

این جمله رو خیلی دوست دارم، آرام سربه زیر اما سر سخت..

وقتش هست که به این تنهایی عادت کنم و رفتارم رو تغییر بدم.

من به هیچکس نیاز نخواهم داشت.!

  • یک کاف

من برگشتم که بنویسم.

بعد سه سال به هیچ وجه دوست ندارم که نوشتن رو ترک کنم. در واقع من با واژه ها گره خوردم و "نوشتن" طناب محکم من در ته این چاه هست..

اومدم بگم که از بعضی اتفاقا عبور بکنی، دیگه هیچ چیز نه اونقدر سخته، نه اونقدر قشنگ..

  • یک کاف

خب به صد روز نرسیدم.

  • یک کاف