- ۰ نظر
- ۲۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۲۶
خب امروز به اندازه کافی تلاش کردم و طوفانی شروع کردم، فرصتی برای استراحت نذاشتم و از 8:30 صبح شروع کردم.
بعضی وقت ها منفعل بودن و سپردن خودت تو دست جریان زندگی، نتیجه ای جز سرگردانی نداره..
تو هیچگاه این را نخواهی خواند،
چرا که دیگر نمیتوانی.
چرا که رفتی.
گفت:
«از تو رفتهترها هم برگشتن...»
اما من هیچوقت نرفته بودم.
برای برگشتن، باید رفته باشی.
خداحافظ…
وقت آن رسیده که بروم، در سکوت، در لاک خودم، دور از هیاهو و تلاشهای بینتیجه. پنج سال جنگیدم، دویدم، اما حالا دیگر توان ادامه دادن ندارم.
اما شاید این پایان نباشد… شاید فقط یک وقفه باشد. شاید در فصل بعدی، دوباره نوشتن را از سر بگیرم، دوباره برخیزم، دوباره با افتخار بگویم: من توانستم، من برگشتم.
تا آن روز، خداحافظ…
من فرزند زخمهایم، زادهی رنجی که از استخوانهایم گذشته و در رگهایم جاری شده است.
جهانی که بر شانههایم سنگینی کرد، مرا به زانو درآورد، اما هرگز نتوانست خاموشم کند.
برگشتن به آذر 99 چیزی شبیه رویاست من باید سریع تصمیم بگیرم؟ موندن یا رفتن؟
سلام دوستان عزیزم.
بالاخره گذشت، تموم شد و من زنده هستم.
یکی از عجیب ترین تجربیات زندگیم رو پشت سر گذاشتم.
ای امید جان بیداران کجا هستی ؟
آهنگ استاد رو گذاشتم و به مانیتور و پروژه های شکست خوردهام نگاه می کنم و تو دلم میگم ای امید جان بیداران کجا هستی؟