روز شصتم
پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۳۴ ب.ظ
خب به روز شصتم خوش اومدید.
یاد این ورس علی سورنا افتادم که میگفت:
امزور بی تکیه بی سرپناه ، ایستادیم تو معبر باد/ و تیکه پاره ی بنفشه ها از هر ور خاک رد میشد از تن ما...
همچنان یکم مضطربم، حس میکنم یک چیزی اینجا درست نیست. اما خب نمیدونم چیچی هست.
هیچوقت به اندازه الان تشنه اثبات و انتقام نبودم. اما خب این تشنگی بهم انگیزه زیاد نمیده..
همچنان سعی میکنم که ادامه بدم و امید داشته باشم که همچیز درست میشه..
- ۰۴/۰۵/۰۳